نوا پرداز قانون فصاحت


چنین زد چنگ بر تار حکایت

که بود اقلیم چین را شهریاری


به تخت شهریاری کامکاری

به تاج نامداری سربلندی


به زنجیر عدالت ظلم بندی

به چین در دور عدل آن جهاندار


نبود آشفته ای جز طره یار

به جز چشم نکویان در سوادی


به دورش کس نداد از فتنه یادی

ز عدلش هم سرا گنجشک با مار


به دورش چرغ آهو را هوادار

نظر چون بر رخش دوران گشاده


نظر نام شه دوران نهاده

وزیری بود بس عالی مقامش


نظیر از مادر ایام نامش

حصار ملک رای محکم او


بهار عدل روی خرم او

از آن چیزی که بر دل بندشان بود


همین نومیدی فرزندشان بود

پی صیدافکنی یک روز دلتنگ


وزیر و شه برون راندند شبرنگ

وزیر و پادشاه و خادمی چند


ز دیگر لشکری بگسسته پیوند

از آنجا روی در صحرا نهادند


بسان سیل در صحرا فتادند

به زیر ران هر یک تیز گامی


سمند بادپایی، خوشخرامی

شدندی صد بیابان بیش در پیش


به تندی از صدای سینه خویش

زد آتش گرمی خور در جگرشان


یکی ویرانه آمد در نظرشان

دوانی سوی آن ویرانه راندند


به سرعت خویش را آنجا رساندند

در او دیدند پیری با صفایی


ز عالم نور او ظلمت زدایی

زبان او کلید گنج عرفان


بسان گنج در ویرانه پنهان

اگر در دل گذشتی طیلسانش


فلک در پا فکندی کهکشانش

محیط معرفت دل در بر او


کف دریای دین موی سر او

به قدی چون کمان در چله دایم


بنای گوشه گیری کرده قایم

چو رخ بنمود آن پیر فتاده


ز اسب خویشتن شه شد پیاده

شه و دستور در پایش فتادند


نقاب از روی راز خود گشادند

به و ناری برون آورد درویش


از آنها داشت هر یک را یکی پیش

نظر زان نار خرم گشت بسیار


که روشن دید شمع بخت از آن نار

پس آنگه داد ایشان را بشارت


که بر چیزیست آن هر یک اشارت

وزیر از به بسی چون نار خندید


که درد خویشتن را زان بهی دید

به خسرو مژدهٔ آن می دهد نار


که گردد گلبن بختش گران یار

به تخت دور در کم روزگاری


از و سر بر فرازد تاجداری

خدا بخشد به دستور خداوند


در این گلزار یک نخل برومند

ولی باشد چو به با چهره زرد


ز آه عاشقی رخسار پر گرد

دل دستور خرم بود از آن به


که دردش می شود گویا از آن به

ولی در نار حرف پیرش انداخت


چو شمع از بار غم دلگیرش انداخت

بلی بوی بهی نبود در آن باغ


ز نارش نیست یک دل خالی از داغ

در این گلشن که خندان گشت چون نار


که چشم از خون نگشتش ناردان بار

به نزدیکش دمی چون آرمیدند


دعا گویان از او دوری گزیدند

سوی بستانسرای خویش راندند


برای میوه نخل نو نشاندند

از آن مدت چو شد نه ماه و نه روز


شبی سرزد و مهر عالم افروز

وزیر و شاه را زان مژده دادند


ز گنج سیم قفل زر گشادند

چنان دادند سیم و زر به مردم


که در زیر غنیمت شد جهان گم

نظر از خرمی سوی پسر تاخت


رخ فرزند را مد نظر ساخت

چنین فرمود شاه نیک فرجام


که منظورش کنند اهل نظر نام

به دستوری که باشد رفت دستور


نظر را گوهر خود داشت منظور

که فرمان شه روی زمین چیست


بفرماید شهنشه نام این چیست

چو پر می دید سوی شاه ایام


نظر فرمود ناظر باشدش نام

به سوی هر یکی یک دایه بردند


به دست دایه ایشان را سپردند

ز هجر آن لبان روح پرور


چو ماتم دار شد پستان مادر

به رسم مادری بنهاد دوران


دهانشان را بجای شیر دندان

به ملک حسن چون از ده گذشتند


ز ماه چارده صد ره گذشتند

به خوبی شد چنان شهزاده منظور


که در عالم چو خور گردیده مشهور

قدش سروی ز بستان نکویی


گل رویش ز باغ تازه رویی

پی مرغ دل هر هوشیاری


ز کاکل بر سر آن سرو ماری

دل کس با وجود هوشیاری


نبردی جان از او با رستگاری

فکنده فتنهٔ او در جهان شور


مدامش نرگس بیمار مخمور

صف مژگان او کز هم گذشته


کمینگاه هزاران فتنه گشته

پی خون خوردن عشاق جانباز


دو لعل او دو خونی گشته همراز

در دندان او در خنده تا دید


دل گوهر ز غم سوراخ گردید

گهر کو دست پرورد صدف بود


بدان دندان کیش لاف شرف بود

زنخدانش بر آن رخسار دلکش


معلق کرده آبی را در آتش

ز زر بر گردنش طوقی فتاده


به گنج سیم ماری تکیه داده

بری از سیم خام آن نخل تر داشت


عجب نخلی که سیم خام برداشت

جهانی بسته بود از شوق هر سو


چو بازو بند دل در بازوی او

فروغ ساعدش از آستینها


چو نور شمع از فانوس پیدا

به خوبی داد آن خورشید پایه


ز سیم دست سیمین دست مایه

کمر پیچید عمری بر میانش


نگشته آگه از سر نهانش

دلا در فکر آن موی میان پیچ


طلب کن فکر باریکی در آن پیچ

مگر حرف از میان آن فزون تر


حکایت در میان بگذار و بگذر